کهف المهدی
درباره حضرت صاحب الزمان (ع) خدای تعالی فرموده است: "روزی که بعضی از آیات پروردگارت بیاید، ایمان هیچ شخصی که پیشتر ایمان نیاورده باشد بدو سود نمی رساند"(1) و از امام صادق (ع) از تفسیر این آیه پرسش شد، فرمودند: مراد از آیات ائمه هستند و آیه منتظر همان قائم ، مهدی (ع) است که چون قیام کند، ایمان هیچ شخصی که پیش از قیام او با شمشیر، ایمان نیاورده باشد، بدو سود نرساند و اگر چه به پدران او (ع) ایمان آورده باشد.(2)
چنانکه امام صادق (ع) در حدیثی دیگر می فرمایند: هرکه به تمام ائمه معتقد باشد و مهدی را انکار کند، مانند کسی است که تمام پیامبران را قبول داشته باشد و منکر پیامبری حضرت محمد(ص) گردد.(3)
پی نوشت:
(1) انعام:158- یومَ یأتی بعضُ آیات رَبِّکَ لا ینفَعُ نفساً إیمانُها لَم تَکُن آمَنَت مِن قَبل.
(2) از کمال الدین؛ برای مطالعه کامل مطلب می توانید به مقدمه کتاب مراجعه کنید.
(3) کمال الدین،ج2،ص3/بحارالانوار،ج51،ص143
چون اجل ایشان فرا رسید، ملک الموت به نزد او آمد و گفت: سلام بر تو ای کلیم الله! موسی گفت: علیک السلام تو کیستی؟ گفت: من ملک الموتم، گفت: برای چه آمدی؟ گفت: آمده ام تا تورا قبض روح کنم، موسی گفت: از کجا روحم را می گیری؟ گفت: از دهانت، موسی گفت: چگونه چنین میکنی در حالیکه با این دهان با خدایم تکلم کرده ام، گفت: از دستت، گفت: چگونه چنین میکنی در حالیکه با آن تورات را برگرفته ام، گفت: از پایت، گفت: چگونه چنین میکنی در حالیکه با آنها بر طور سینا گام نهاده ام، گفت: از چشمانت، گفت: چگونه چنین میکنی در حالیکه همیشه به رحمت حق چشم دوخته ام، گفت: از گوشت، گفت: چگونه چنین میکنی در حالیکه با آنها کلام پروردگارم را شنیده ام. خداوند به ملک الموت وحی کرد جانش را مگیر تا آنکه او باشد که آنرا درخواست نماید و ملک الموت بیرون آمد.
موسی به جانشینش وصیت کرد و از میان قوم خود غایب شد و در دوران غیبتش مردی را دید که به حفر گوری مشغول است و بدو گفت: کمک نمی خواهی؟ آن مرد گفت: آری و او را کمک کرد تا قبر حاضر شد و موسی در آن خوابید تا ببیند چگونه است؟ پس خداوند پرده ها را کنار زد و او جایگاه خود را در بهشت دید و گفت: ای خدای من! مرا قبض روح کن! و ملک الموت جانش را همانجا گرفت و دفنش کرد و آنکه به حفر قبر مشغول بود کسی جز ملک الموت نبود.
پی نوشت:
برگرفته از کمال الدین
وقتی وفات یوسف فرا رسید، شیعیان و خاندان خود را جمع کرد و گفت: سختی شدیدی به شما می رسد و بشارت موسی (ع) را اعلام کرد.
پس بنی اسرائیل منتظر بودند تا آنکه چهارصد سال گذشت و بشارت به ولادت او دادند و علامات ظهورش را مشاهده کردند و فقیهی بود که به احادیث او آرامش می یافتند، پس آن فقیه ایشان را به بیابانها برد و با آنها از صفات و نزدیکی ظهور قائم می گفت. در این هنگام موسی که نوجوان بود بر آنها وارد شد و فقیه او را از روی صفاتش شناخت و موسی جز این نگفت که امیدوارم خداوند در فرج شما تعجیل کند.
بعد از آن موسی غایب شد، به مدین رفت و آن سالها را نزد شعیب بود؛
پنجاه و چند سال گذشت و گرفتاری بنی اسرائیل شدت گرفت، پس به نزد آن فقیه رفتند و به آنها گفت: خداوند به او وحی کرده پس از چهل سال فرج ایشان می رسد و همگی گفتند: الحمدلله و خداوند وحی فرمود که به ایشان بگو بخاطر الحمدلله که بر زبان جاری کردید آن را به سی سال تقلیل دادم، گفتند: کُلُّ نِعمَةٍ فمِن الله، وحی آمد که به آنها بگو آنرا به بیست سال کاهش دادم، گغتند: لا یَأتی بِالخَیرِ إلّا الله، وحی آمد که بگو آنرا به ده سال کاهش دادم، گفتند: لا یَصرِفُ السّوءَ إلّا الله وخداوند به آن فقیه وحی کرد که به ایشان بگو: از جای خود حرکت نکنید که اذن فرج شما را دادم، در این میان موسی(ع) ظاهر شد و آن فقیه از روی نشانه هایی فهمید که او موسی(ع) است، گفت چه آورده ای؟ گفت: رسالت از جانب خداوند؛
و از این زمان تا فرج ایشان و غرق فرعون چهل سال فاصله بود.
پی نوشت:
برای مطالعه کامل مطلب می توانید به کمال الدین شیخ صدوق مراجعه کنید.
در روایت است که عبدالله بن مسعود می گوید: به پیامبر اکرم (ص) عرض کردم یا رسول الله! وقتی که از دنیا بروی، چه کسی شما را غسل می دهد؟ فرمود: هر پیامبری را وصیش غسل می دهد. گفتم ای رسول خدا وصی شما کیست؟ فرمود: علی بن ابیطالب است. گفتم ای رسول خدا او پس از شما چند سال زندگی خواهد کرد؟ فرمود: سی سال، زیرا یوشع بن نون که وصی موسی (ع) بود، پس از او سی سال زندگی کرد و صفورا دختر شعیب و زوجه موسی بر او شورید و گفت: من به خلافت از تو شایسته ترم، یوشع با وی جنگید و همرزمانش را کشت و خودش را اسیر کرد و با او خوشرفتاری نمود. دختر ابوبکر نیز به زودی بر علی بشورد و در میان چند هزار نفر از امتم به جنگ او آید و علی نیز با او بجنگد و همرزمانش را بکشد و او را اسیر کند و با وی خوشرفتاری نماید و درباره عایشه خدای تعالی فرموده است: "در خانه های خود بمانید و بمانند دوران جاهلیت اولی خود نمایی نکنید"* که مقصود از آن صفورا دختر شعیب است.
*احزاب-32
پی نوشت :
- بدون دخل و تصرف از کمال الدین...
اما غیبت یوسف بیست سال به طول انجامید و در این مدت یعقوب روغن بر گیسوان نزده و سرمه نکشیده و عطر استعمال نکرده و به زنان نزدیک نشده بود تا آنکه خدای تعالی پریشانی یعقوب را برطرف کرد و یوسف و برادرانش و پدر و مادر و خاله اش را به گرد یکدیگر جمع کرد. سه روز این غیبت را در چاه و چند سال آن در زندان و باقی سنوات را در امارت بود. یوسف در مصر بود و یعقوب در فلسطین و بین آنها نه روز مسافت بود و در دوران غیبتش احوال مختلفی بر وی عارض شد. برادرانش اتفاق کردند او را بکشند، سپس او را به چاه عمیقی انداختند، آنگاه او را به بهای اندکی که چند درهم معدود بود فروختند، بعد از آن گرفتاری زن عزیز مصر و چندین سال در زندان به سر بردن پیش آمد و سپس امیر مصر گردید و خدای تعالی اوضاع پریشان او را سامان داد و تاویل خوابش را به وی نمایاند.
پس یعقوب می دانست که یوسف نمرده و زنده است و خدای تعالی پس از یک دوره غیبت او را به زودی ظاهر می سازد و به فرزندانش می گفت: من از جانب خداوند چیزی را می دانم که شما نمی دانید...
پس حال کسانی که امروزه عارف به امام زمان غائب(عج) هستند، مانند حال یعقوب است که به یوسف و غیبتش عارف بود و حال جاهلان به او و به غیبتش و دشمنان امر او، حال خاندان و خویشان اوست که کار جهالت آنها درباره یوسف و غیبت وی به جایی رسید که به پدرشان گفتند: به خدا سوگند که تو در گمراهی دیرین خود هستی.
پی نوشت:
- از کمال الدین...
- دلیل آگاهی یعقوب به طور مفصل در کتاب کمال الدین آمده.
شباهت به حضرت مهدی (عج)
خداوند نشانه ابراهیم را از همان هنگام که در رحم مادرش بود نهان ساخت و حتی ولادت او مخفی بو تا وقتی که مدت غیبت به سرآمد.
پدر ابراهیم منجم نمرود بود و نمرود بدون مشورت با او کاری نمی کرد. شبی از شبها در ستاره ها نگریست و چون صبح شد، به نمرود گفت: دیشب امر شگفتی دیدم، مولودی را دیدم که در این سرزمین متولد می شود و هلاک ما به دست اوست و به همین زودی مادرش به او باردار می شود.
در هر صورت با اینکه نمرود تدابیری برای جلوگیری از تولد این کودک اندیشیده بود، مادر ابراهیم به او باردار شد و پدر ابراهیم پنداشت که این، همان مولود است، پس به دنبال زنان قابله فرستاد و آنان در مادر ابراهیم نگریستند و گفتند: ما چیزی در شکم او نمی بینیم و چون ابراهیم به دنیا آمد، پدرش خواست که او را به نزد نمرود برد، پس زنش گفت: فرزندت را به نزد نمرود نبر که او را خواهد کشت، بگذار او را به یکی از این غارها ببرم تا خودش بمیرد. گفت: ببر، و او فرزند را به غاری برد و او را شیر داد و بر در غار سنگی نهاد و برگشت و خداوند روزی ابرهیم را در انگشت شست او قرار داد و از شست خود شیر می مکید.
سپس روزی مادرش از پدر ابراهیم اجازه گرفت و به غار رفت و ناگهان ابراهیم را دید که چشمانش مانند دو چراغ می درخشد، او را بغل کرد و شیر داد و برگشت و به پدرش گفت: او را به خاک سپردم. و مدتی به بهانه ای بیرون می رفت و خود را به ابراهیم می رساند و او را شیر می داد.
و پیوسته ابراهیم در غیبت بود تا آنگاه که ظهور کرد و فرمان خداوند را آشکار ساخت.
پی نوشت:
این مطلب از حدیثی در کتاب کمال الدین برگرفته شده می توانید برای خواند کامل مطلب به کتاب مراجعه کنید.