کهف المهدی
سال ششم هجرت بود که پا به عرصه وجود گذاشتی ای نفر ششم پنچ تن!
بیش از هر کس حسین از آمدنت خوشحال شد . دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید: ای پدر جان !خدا یک خواهر به من داده است.
زهرا گفت:علی جان اسم دخترمان را چه بگذاریم؟
حضرت مرتضی پاسخ داد: نامگذاری فرزندانمان سزاوار پدر شماست.من از ایشان سبقت نمیگیرم.
پیامبر تو را چون جان شیرین در آغوش فشرد ? بر گوشه لبهای خندانت بوسه زد و فرمود:نامگذاری این عزیز کار خود خداست.من چشم انتظار نام آسمانی او میمانم.
بلا فاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود اسم زینب را برای تو از آسمان آورد.
پیامبر از جبریل سوال کرد دلیل این غصه و گریه چیست؟
آه ...